درباره کتاب مرگ ، جولین بارنز
مقاله چاپ شده در روزنامه اعتماد
کتاب مرگ
جولین بارنز
مینا وکیلی نژاد
نشر تداعی
وقتی زمان مرگ انسان فرا میرسد، بهترین سناریو چه میتواند باشد؟ جولین بارنز در «کتاب مرگ» با شوخطبعی و از جنبههای مختلف به موضوع «پایان زندگی» که همیشه یکی از فکرها و دغدغههای ما است میپردازد. این کتاب راهنمای خوبی برای مواجهه با ماهیت عجیب و غریب و غیرعادی موضوعی است که همه ما را به هم پیوند میدهد: مرگ.
جولین بارنز در مراسم خاکسپاری مادرش فکر میکرد شاید مرگ او به اندازه مرگ پدرش برایش ناراحتکننده نباشد. اما اینطور نبود – مرگ مادرش در حقیقت مرگ او و برادرش بود. در «کتاب مرگ»، که در واقع گزیدهای است از بخشهایی از کتاب «چیزی برای ترسیدن وجود ندارد»، نویسنده به بررسی مسائلی مانند خاطرات، اصول اخلاقی و وداعهای آخر میپردازد. او با دیدگاهی منطقی و غیراحساسی اهمیت علمی، مذهبی و عاطفی زندگی فناپذیر را بررسی مینماید.
جولین بارنز در اقدامی تأثیرگذار، کتاب را با خاطراتی از مرگ والدینش و واکنش متفاوت او و برادر فیلسوفش به این واقعیت که آنها افراد بعدی در صف مرگ هستند شروع میکند و بعد از آن، پرسشها و بحثهایی فلسفی را مطرح میسازد. آیا باور به زندگی پس از مرگ واقعاً پذیرش مرگ را سادهتر میکند؟ آیا واقعاً میتوانیم واقعیت و حقیقت مرگ و پایان زندگیمان را درک کنیم؟ اگر خوششانس باشیم و در سنین 70، 80 یا 90 سالگی بمیریم، با سالخوردگی وداع میکنیم نه با زندگیای که در جوانی داشتیم. آیا این میتواند مایه دلگرمی و تسلی ما باشد؟
یکبار بارنز از برادرش، جاناتان، میپرسد که به نظر او پدر و مادرشان چه ویژگی و خصوصیت منحصربه فردی داشتند و جاناتان در جواب میگوید: «فکر میکنم ویژگی قابلتوجه آنها این بود که تقریباً هیچ احساسی نداشتند یا اینکه اصلاً احساساتشان را بروز نمیدادند. یادم نمیآید هیچ کدام از آنها واقعاً عصبانی شده باشد یا ترسیده باشد یا از خوشحالی هیجانزده شده باشد. فکر میکنم قویترین احساسی که مادر تا به حال تجربه کرده ناراحتی و آزردگی شدید بوده … »
نکته جالب این است که این ناراحتی و آزردگی قویترین احساسی است که بارنز در این کتابش از خود بروز میدهد و این ناراحتی هم به خاطر مادرش است. وقتی درباره او مینویسد نثر مؤدبانهاش کنار میرود و با نوعی تندی و کنایه درباره او صحبت میکند. بارنز میگوید: «تسلط او بر خانواده و اطمینانش درباره تمام مسائل جهان، همه چیز را در دوران کودکی واضح و آشکار، در نوجوانی محدود و در دوران بلوغ و بزرگسالی بهطور طاقتفرسایی تکراری کرده بود.» بارنز مادرش را فردی خودمحور و ریاستطلب نشان میدهد که در هر موقعیتی میخواهد جایگاه مهم و اصلی را به دست آورد. وقتی بارنز برای ملاقات پدرش که در حال مرگ است به بیمارستان میرود، مادرش اصرار میکند که همراه جولین به اتاق برود. اول مادرش وارد اتاق میشود و میگوید: «ببین کی رو آوردم که ببیندت!» بارنز پدرش را انسانی مهربان و صبور، اما روی هم رفته ضعیف، میداند.
بارنز میپذیرد که این کتاب در واقع خلاصهای از زندگی اوست و در خلال آن به موضوعاتی مانند عشق، دوستی، موسیقی، هنر، جامعه، سفر، ورزش، لطیفه و این واقعیت که «او عاشق همسرش بوده و از مرگ میترسیده» اشاره کرده است. بارنز ادعا میکند که در تمام زندگیاش به مرگ فکر کرده است، اما از قرار معلوم، مرگ والدینش (مرگ پدرش در سال 1992 و بعد از آن، مرگ مادرش در سال 1997) باعث میشود با تشویش و نگرانی بیشتری به مرگ فکر کند و ضرورت تفکر درباره آن را بیشتر احساس کند. او به ترسش از مرگ اعتراف میکند و میگوید از مرگ بیشتر از مردن میترسد.
آیا بارنز نگران انقراض است؟ چیزی که واقعاً او را نگران میکند انقراض و نابودی به عنوان یک نویسنده است. او فکر میکند زمانی در آینده دور (امیدوار است که در آینده نزدیک این اتفاق رخ ندهد) یک نفر «آخرین خوانندهای» است که صفحات کتاب جولین بارنز را برای آخرین بار ورق میزند و بارنز به او ناسزا میگوید که چرا خواندن کتابش را به دوستانش توصیه نمیکند. به گفته خودش، سناریوی ایدهآل او برای مرگ این است که دکتر بیماری غیرقابلعلاجی را برایش تشخیص دهد و این بیماری آنقدر به او فرصت بدهد تا بتواند یک کتاب دیگر بنویسد. سؤالی که از دکتر میپرسد این است که برای نوشتن چند صفحه فرصت دارد، نه اینکه چند ماه از زندگیاش باقی مانده است.
بارنز از دریچه ادبیات، مخصوصاً ادبیات فرانسه، به مرگ نگاه میکند. این کتاب شامل نقلقولها و داستانهایی از نویسندگانی است که بارنز آنها را تحسین میکند، از جمله رنار، استاندال، فلوبر، زولا و مونتنی. بارنز با استفاده از این نقلقولها و داستانها اصل مطلب را درباره مرگ بیان میکند، اما به ندرت افق تازهای در بحث درباره این موضوع میگشاید. این کتاب نوعی زندگینامه محسوب میشود که بارنز در آن به خوبی به مباحثی مانند ایمان، علم و خانواده پرداخته است و به نمونههای باارزشی از شخصیتهای مهمی اشاره میکند که در طول چندین قرن با سؤالاتی که بارنز درباره حقیقت اصلی زندگی، یعنی انقراض و نابودی اجتنابناپذیر آن، مطرح میکند مواجه شدهاند.